ماه بدون خورشید
روزگاري در گوشه اي از دفترم نوشته بودم
تنهاي را دوست دارم چون بي وفا نيست
تنهاي را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام
تنهاي را دوست دارم چون عشق دروغين در آن نيست
تنهاي را دوست دارم چون خدا هم تنهاست
تنهاي را دوست دارم چون در خلوت تنهايم در انتظار
خواهم گريست هيچ کس اشکهايم را نميبيند
اما از روزي که تو را ديديم نوشتم
از تنهاي بيزارم چون تنهاي ياد آور لحظات تلخ بي تو بودنم است
از تنهای بيزارم زيرا فضاي غم گفته سكوتم تو را فرياد ميزند
از تنهاي بيزارم چون به تو وابسته ام
از تنهاي بيزارم چون با تو بودن راتجربه کرده ام
از تنهاي بيزارم چون خداوند هيچ انساني را تنها نيافريد
از تنهاي بيزارم چون خداوند تو را برايم فرستاد تا تنها نباشم
از تنهاي بيزارم زيرا هر وقت تنهاي گريه كنم دستهاي
مهربانت را براي پاک كردن اشكهايم كم مي آورم
از تنهاي بيزارم چون شيرين ترين لحظاتم باتو بودن است
از تنهاي بيزارم چون مرداب مرده تنم با آفتاب نگاه تو جان ميگيرد
از تنهاي بيزارم چون کوير خشک لبانم عطش باران محبت از لبانت را دارد
از تنهاي بيزارم چون هنوز به قداست شانه هايت ايمان دارم
از تنهاي بيزارم چون تمام واژه هاي شعرم با تو بودن را فرياد ميزند
از تنهاي بيزارم چون هيچگاه تنهاي را درک نکردم
هميشه همه جا در همه حال حضورت را در قلبم حس کردم پس بگذار با تو باشم
عاشقانه در آغوش پر مهر تو بميرم
تا هميشه ماندگار باشم
تنهایم نگذار
نظرات شما عزیزان: